باورم نمیشد!

نوشته شده توسط مـاحـیه! در 1400/09/19

گوش هایم بیدار شد !
صداهایی از بیرون اتاقم به گوش می‌رسید …
«یعنی راست است ؟
حالا چطور میشود ؟
شهید شده ؟
آره توی کانال های خبری بود …!»


بدی بهم دست داد . تصمیم گرفتم چشم هایم را باز کنم و برعکس همه روز های جمعه که تا لنگ ظهر میخوابیدم آن روز ساعت هفت بیدار بشوم .
هنوز سراسیمگی مادرم را میبینم که مرتب به پدرم سر می‌زد و پدرم هم با دستپاچگی کانال ها و گروه های فضای مجازی را برای یک تکذیبیه زیر رو میکرد !
حدس زدم یکی از دوستان و یا آشناهای نزدیک شهید شده باشد …
رفتم و دیدم پدرم با حسرت می‌گفت : «راسته … شهید شده »

و من همچنان گیج و خواب آلود به صفحه رایانه مینگریستم تا اینکه یک عکس را دیدم …
عکس یک دست !
و چشم های قرمز پدرم و صدای لرزانی که می‌گفت :« این دست سردار است »

سریع پرسیدم که چه کسی شهید شده؟
انگار هنوز کسی باورش نشده بود !
جوابی نگرفتم پس از چند بار پرسش جوابی گرفتم که گرد غم را به دلم نشاند؛
حاج قاسم !

با اینکه چهارده سال بیشتر نداشتم،ولی هر گاه از تلویزیون حاج قاسم را می‌دیدم از تمام وجود محو صورتش میشدم .

و من باور نمیکردم …

گذشت تا روزی که اعلام کردند بدن مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی را به ایران منتقل کردند و شاهد تشییع جنازه عظیم و تکرار نشدنی حاج قاسم در تهران بودیم .

ولی باز باورم نمیشد !

تشییع جنازه ها انجام میشد تا نوبت به کرمان _آرامگاه ابدی سردار_ رسید. و مردم استان یزد هم به حسن هم جواری مشتاق همراهی سردار تا آرامگاه ابدی او بودند .
و من هم با سن کم ! خودم را به دست خدا سپردم و گفتم حتما راهی پیدا میشود …
ولی با مخالفت و دلسوزی پدرم روبرو شدم؛چون سنم کم بود و قدم کوتاه ،ممکن بود در میان دست و پا بمانم ..
شب قبل از تشییع جنازه آرام و قرار نداشتم ؛به دلم برات شده بود که میروم تصمیم گرفتم به پناه‌گاه همیشگی ام ، قرآن پناه ببرم ؛
قرآن را باز کردم … چشمم به اولین آیه صفحه که افتاد دلم آرام گرفت :
«مَا لَکُمْ لَا تَنَاصَرُونَ » چرا یکدیگر را یاری نمیکنید؟

این آیه مانند یک کلید قفل دل پدرم را گشود !
و به طور معجزه آسایی یک جای خالی در اتوبوس مانده بود و راهی شدم . …
در آن روز، سیل جمعیتی را دیدم که منتظر ماشین حامل بدن مطهر حاج قاسم بودند.
من هم قطره ای شدم در میان آن دریا !
وقتی تابوت را دیدم ، تازه باورم شد !
تازه دیدم چه عزای بزرگی بر ما وارد شده .
و آه دلتنگی بود و اشک و رحمت که بدرقه راه حاج قاسم کردم … 

#آه_صبح
#خاطره
#حاج_قاسم
#دست_نوشته
#دلنوشته